باز صدا می آید ای رفیق
صدای پای یار می آید ای رفیق
دیدی گفتم خودشان لازم بدانند میایند ای رفیق
گفت
حیرانم
ای رفیق
صبح
پیرزنی نالان به در مغازه آمد
گفتم خب رفیق
هیچ نخریده بود
زنبیلش گریان بود
گفتم مادر ناله کم کن
ززنبیلش گذاشتم
روزی اش
خدا ناظر بود
راه روزی اش اینجا بود
ز شیطان گفتم نه او واقعا محتاج ست
به او نگاه نکردم سر به زیر انداخته بودم
شاید خجالت بکشد
مولایمان همین گونه بنده نوازی میکرد
آقایی به در مغازه ام آمد
سکوت کردو گفت
زاینجا به بعد را فقط به ساعت نگاه کن
زمان در حال گذرست
//منتظر//
برچسب ها : حسام الدین شفیعیان ,