در شبی که آسمان برف را به زمین هدیه میکرد

مردی خسته از سرگذشت نالان بود

در کنار خیابان در خواب بود

صدای پا می آمد

امیدش رفته بود به رحمت خدا

خدا در خوابش دیده بود

هشتمین اختر تابناکش مامور گشت

ماموری زخدمت خلق

مرد خسته گریان بود

و به سمت نور حیران بود

گفت من کیم که شما یادم کنید

نور چرخید به سمت گنبد

گفت تو زائری 

هر کجا که باشی 

اتصال دلت با

خداست

پس تو تنها

نیستی

در هر کجا که باشی

خدا را صدا بزن

خدا میفرستد برایت یاوری

حال هم تو در این گوشه ای

ولی خدا که با توست

اشک روان گشت و به خود گفت

هر کار که کردم 

بد 

بود

در این زندگی

ولی 

زکودک یتیمی کمک کردم

در این زندگی

//منتظر//




برچسب ها : حسام الدین شفیعیان  ,