پا برهنه کوبید دل
دل ز زمین کوبید دل
راه دور نزدیک شد
چون که آقا طلبید. این دل
//حسام الدین شفیعیان//منتظر// ((زائر)
برچسب ها : حسام الدین شفیعیان ,
پا برهنه کوبید دل
دل ز زمین کوبید دل
راه دور نزدیک شد
چون که آقا طلبید. این دل
//حسام الدین شفیعیان//منتظر// ((زائر)
پدرم چه زیبا زیستی
و چه زیبا رفتی
وبدین سبب از علی (ع) می گفتی
و علی (ع) وار زیستی
و شمع وجودت را همان گونه که گفتی:معلم ای فروزان شمع آگاهم
که میسوزی و روشن می کنی جانم
را در بهار پنجاه برگی خود
به خاطرات برگ ریزان پائیز
سپردی و خودت
مسافر دیار خوبان گشتی
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
در دل شهر رویاها مانده ام
در کویر در بوی ماه مانده ام
بی تو کم رنگ ترین قصه ی شبهایم
من مانده ام میان کوچه ای که نور میدهد
از دور صدایی می آید
مردی در شب کور مرده ست
//آدم برفی//
در شبی که آسمان برف را به زمین هدیه میکرد
مردی خسته از سرگذشت نالان بود
در کنار خیابان در خواب بود
صدای پا می آمد
امیدش رفته بود به رحمت خدا
خدا در خوابش دیده بود
هشتمین اختر تابناکش مامور گشت
ماموری زخدمت خلق
مرد خسته گریان بود
و به سمت نور حیران بود
گفت من کیم که شما یادم کنید
نور چرخید به سمت گنبد
گفت تو زائری
هر کجا که باشی
اتصال دلت با
خداست
پس تو تنها
نیستی
در هر کجا که باشی
خدا را صدا بزن
خدا میفرستد برایت یاوری
حال هم تو در این گوشه ای
ولی خدا که با توست
اشک روان گشت و به خود گفت
هر کار که کردم
بد
بود
در این زندگی
ولی
زکودک یتیمی کمک کردم
در این زندگی
//منتظر//
باز صدا می آید ای رفیق
صدای پای یار می آید ای رفیق
دیدی گفتم خودشان لازم بدانند میایند ای رفیق
گفت
حیرانم
ای رفیق
صبح
پیرزنی نالان به در مغازه آمد
گفتم خب رفیق
هیچ نخریده بود
زنبیلش گریان بود
گفتم مادر ناله کم کن
ززنبیلش گذاشتم
روزی اش
خدا ناظر بود
راه روزی اش اینجا بود
ز شیطان گفتم نه او واقعا محتاج ست
به او نگاه نکردم سر به زیر انداخته بودم
شاید خجالت بکشد
مولایمان همین گونه بنده نوازی میکرد
آقایی به در مغازه ام آمد
سکوت کردو گفت
زاینجا به بعد را فقط به ساعت نگاه کن
زمان در حال گذرست
//منتظر//